رویای ما
 
 
سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 12:45 ::  نويسنده : sheskan

فـرض کـن بــه عـکــاس بـگـویــــــــم :

تـارهـای سـپـیــــــد را سـیــاه کـنـــــــد.....

و چـیـــــن و چـروك هـا را مـاسـت مـالـــــــی...

و حـتـی از آن خـنـده هـا کـه دوسـت داری بـرایـم بـکـارد،

بـاز هـم از نـگـاهـــــــــم پـیـداسـت چـقــــدر ...

بـه نــبـــودنـــت خـیـره مـــانــــــده ام...




سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 12:44 ::  نويسنده : sheskan
یـک وقـت هـایـی

یـک چـیـزی بـیـخ ِ گـلـوی ِ آدم را مـی چـسـبـد

حـرفـی

فـریـادی

بـغـضـی

اگـر آزادش کـنـی

حـسَـش تـصـاعـدی بـالـا مـی رود

نـگـهـش دار ...!!





چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 18:20 ::  نويسنده : sheskan

 

ديگََـــَر هـَــواى بــرگـردانتـــ را نــَـدارم

هـَــرجـا كِـه دلتـــ مى خـــواهــد بُـــرو

فـقــط آرزو مـى كــُنــم

وَقتــى دُوبــاره هـَواى ِ مـن بــهـ ســـَرت زد

آنقــَدر آسمـان ِ دلتـــ بگــيرد كــِه ....

!...بــا هـِـزار شبــ گــِـريـه آرام نگـــيرى

وَ اَمـا مــَن

!!!بــَركــِه نـمى گـــَردم هــــ ـــــــيچ

عَطـــر ِ تنـَــــم را هــَـم

از کـوچــــه هـای پشـــت سرم جمـــع می کنــم

کـهـ لـَــم ندهـــی روی مبــــل های "راحتــــی"

با خــاطــــِـــره هایـم قَـــدم بـــزنی!!!



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 18:15 ::  نويسنده : sheskan

 

 
آرامتــر تكــانـش دهیــد...

مـَـرگ مَغـــزی شُــده...بــایـد زودتـــر دفــن شــود...

چیـــزی بــَرای اِهـدا هـــم نــدارد...

اِحســـاسَـــم استــــ !

تــــا همیـن دیــروز زنـده بـــود

خـــــودمــ دیـــدمــ ،

كِســـی لِهــــش كــــــرد و رَفــتـــــ..!
 



سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, :: 17:2 ::  نويسنده : sheskan

گاه می رویم تا برسیم.کجایش را نمیدانیم.فقط میرویم تا برسیم

 

 

بی خبر از آن که همیشه رفتن راه رسیدن نیست.

 گاه برای رسیدن باید نرفت.باید ایستاد و نگریست

باید دید. شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت می کند

باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده

 

 

گاه رسیده ای و نمی دانی

و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای

مهم رسیدن نیست.مهم آغاز است

 که گاهی هیچ وقت نمی شود

 و گاهی می شود بدون خواست تو

پدرم می گفت تصمیم نگیر.اگر گرفتی شروع را به تاخیر انداختن

 نرسیدن است

اما

 

گاهی  آغاز نکردن یک مسیر بهترین راه رسیدن است

 

گاه حتی  لازم است  بعد از نمازت فکر کنی  و ببینی پشت سر

اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟

 

گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی

 غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟


 

 


یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی

 با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و

 ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

 

شاید هم  بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی

 در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

 

لازم است گاهی عیسی باشی

ایوب باشی

 انسان باشی

ببینی میشود یا نه؟


 

 

و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و

 از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که

 سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم آیا ارزشش را داشت؟

 

 


 

 

سپس کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی


 

 

 

 

و یاد می گیری که خیلی می ارزی

 

زیرا گاهی پروانه ها هم به اشتباه عاشق میشوند

 و به جای شمع ، گرد چراغهای بی احساس خیابان می میرند


 

 

 

 

 

 



شنبه 26 آذر 1390برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : sheskan


دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : sheskan

در حضور خار ها هم ميتوان يك ياس بود


در حياهوي مترسك ها پر از احساس بود


ميشود حتي براي ديدن پروانه ها


شيشه هاي مات يك متروكه را الماس بود


دست در دست پرنده بال در بال نسيم


ساقه هاي هرزه اين بيشه را داس بود


كاش ميشد حرفي از كاش ميشد هم نبود


هرچه بود احساس بودو عشق بودو ياس بود



چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:, :: 17:50 ::  نويسنده : sheskan

;گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید



یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : sheskan

گفتند: کلاغ ؟ شادمان گفتم : پــــــــر!


گفتند : کبوتر آسمان ؟ گفتم : پــــــــر!


گفتند : خودت ؟...به اوج اندیشیدم


در حسرت رنگ آسمان گفتم : پــــــــر!


گفتند : مگر پرنده ای؟ خندیدم


گفتند : تو باختی! و من رنجیدم


در بازی کودکان فریبم دادند


احساس بزرگ پر زدن را چیدند!


آنروز به خاک آشنایم کردند،


از نغمه پرواز جدایم کردند،

آن باور آسمانی از یادم رفت!


در پهنه ی این زمین رهایم کردند


حالا همه عزم پر گرفتن دارند!


دستان مرا دوباره می آزارند!


همراه نگاه مات و بی باور من


از روی زمین به آسمان می بارند


گفتند : پرنده ای! گریه ام را دیدند


دیوانه ی خاک بودم و فهمیدند


گفتم : که نمی پرم، نگاهم کردند


بر بازی اشتباه من خندیدند!




یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 22:18 ::  نويسنده : sheskan

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید...



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رویای ما و آدرس royaweb.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 3005
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



Alternative content